بعد اومدم یه طور دیگه به ماجرا نگا کردم: من که شبا نمیخوابم و دیگه کنار اومدم با این وضعیت، باید یه کارایی بکنم که فقط اونایی که شبا بیدارن میتونن انجام بدن. یکی از ایدههام این بود که راه بیفتم توی شهر و از زندگی شبانه مردم یه مستندی فیلمیچیزی بسازم. خودم البته تو خونه موندن رو به هر چیزی ترجیح میدم، مگه این که دعوت شم به یه مهمونی شبانه و غیرخونوادگی، تا اگه بشه یه چند ساعتی همه چی رو فراموش کنم و از خودم فاصله بگیرم، که معمولن هم نمیشه.
ستارهرو همیشه تو مهمونیا میبینم، اما چون رانندگی بلد نیست و هممحله هستیم، خیلی وقتا با هم مهمونی رو ترک میکنیم و هممسیر میشیم؛ اهل شلوغبازی و جلب توجه نیست اما اگه توی مهمونی نباشه جای خالیش معلومه و هر چند دقیقه یهبار یه نفر میپرسه که به ستاره هم زنگ زدید یا نه؟ چند سالی از من کوچیکتره، لباسای گشاد و راحت میپوشه و همیشه با یه شال مشکی، گردن لاغرشو میپوشونه؛ صورت و بدن لاغر و استخونی داره و اهل آرایش و طلاجواهر و زیورآلات نیست، فقط یه دستبند نارنجی داره که همیشه دستشه و روش با رنگ سفید حک شده: «حامیحیوانات». یه بار که توی جمع، بحث این بود که کدوم یکی از بچهها شبیه کدومییکی از آدمای معروفه، فرشادبرگشت به ستاره گفت تو شبیه آنجلینا جولی هستی، که من متعجب به فرشاد نگاه کردم و اومدم یه چیزی بهش بگم که ستاره بهش گفت: «چرت نگو بابا....»همیشه برگشتنی، موقعی که نزدیکای خونهشونیم بهش میگم اگه بیداری و حوصله داری بریم یه چرخی بزنیم، اونم شونهها و ابروهاشو بالا میندازه و میگه بریم حاجعلی؛ همیشه میریم سمت جاده امامزاده داوود و تا اونجایی میریم که ستارهها معلوم بشن. ستاره به نظرم خیلی احساساتیه، اما واقعن از هیچ پسری خوشش نمیاد؛ قدیما یه بار از یکی خوشش اومده بود، بعد که باهاش وارد رابطه شد فهمید اون قدرا هم از طرف خوشش نمیاد و باهاش قطع کرد؛ حتا از اول از پیمان - برادر بزرگترش - هم متنفر بود. قبلن با پیمان بیشتر رابطه داشتم، باباهه دید پیمان خیلی اهل درس خوندن و کار کردن نیست، فرستادش آلمان که مثلن درس بخونه؛ باباشون زمین و باغ داره و اوضاعش خوبه خدا روشکر... توی محله که گاهی باهاش صحبت میکنم فقط از پیمان و ستاره حرف میزنه؛ غُر میزنه که چقدر خرج پیمان کرده، اما این پسر اهل درسوکتاب نیست و فقط ولخرجی میکنه. ستاره برعکس پیمان درسخون بود؛ داشت شریف ارشد میخوند، اما آخرای درسش یهدفعه بیخیال شد و دیگه دانشگاه نرفت؛ خودش میگفت خسته شده از درس خوندن و فقط میخواد خوش بگذرونه، اما بعدتر باباش برام تعریف کرد که استادراهنمای چهلپنجاه سالهش بهش پیشنهاد رابطه داده؛ یادم بود که خودشم چند بار با شوخی و خنده درباره این استاده باهام صحبت کردهبود و داستانش رو تعریف کرده بود، اما حقیقتش فکر میکردم که بیشتر میخواد بگه من چقدر از نظر استادم جذابم و این حرفا و هیچ وقت نفهمیدهبودم که واقعن چقدر اذیت شده و به خاطر همین بیخیال دانشگاه و مدرکش شده. ستاره میگه فقط توی جمع شما راحتم و فکر میکنه که از طرف خونواده و بابا مامانش طرد شده؛ باباش اما یه بار بهم گفت: «این دختر افسرده شده؛ من بهش میگم میفرستمت هر جای دنیا که خواستی بری با پول خودم درس بخونی... فقط غصه نخور، ولی میگه هیچ جای دنیا دوست نداره بره...»
ستارهها رو نگاه میکنیم کنارِ جوبِ آب، درباره بچهها صحبت میکنیم و خودمون، تا وقتی که مامانبزرگش زنگ بزنه و ستاره با اکراه و معذرتخواهی گوشی رو بده به من؛ مامانبزرگش میگه: «علیجان، مامان و بابای این دختره که فکر و خیالی ندارن، اما من از نگرانی خواب ندارم... بیارش خونه قربونت برم... دیگه دیروقته....»قطع میکنم و گوشی رو بهش پس میدم؛ یاد حرفای باباش میافتم و بهش میگم ینی هیچ جای دنیا نیست که دوست داشته باشی بری؟ میگه: «چرا هست، دوست دارم برم اتریش... اون جا یه مؤسسهای هست که به کسایی که میخوان خودکشی کنن کمک میکنه که مرگ راحتی رو تجربه کنن...»بعد درباره قانونی شدن خودکشی توی اتریش صحبت میکنه و من به صدای نگران مادربزرگش فکر میکنم.