دبیرستان که بودیم شایان بچهی شادوشنگولی بود، کاری به کار کسی نداشت و درسش افتضاح بود؛ جاش اون طرفِ کلاس، روی نیمکتِ چسبیده به پنجرهی رو به خیابون بود؛ روزایی که میخواستیم زنگ آخر از مدرسه فرار کنیم، یه بهونهای برای دربونِ مدرسه جور میکردیم (مثل خریدن نونبربری برای معلم فیزیک)، میرفتیم بیرون و زیر اون پنجره منتظر میموندیم تا شایان کیفامونو از پنجره بندازه پایین؛ یه بار باباش اومدهبود مدرسه و از بیشتر معلما خواستهبود که معلم خصوصی شایان بشن؛ اما معلما (که از اوضاع درسی شایان باخبر بودن) هیچ کدومشون نپذیرفتن، به غیر از معلم ریاضیمون؛ چند جلسهای از کلاس خصوصیش نگذشتهبود که همون معلم ریاضی بردش پای تخته و بهش گفت یکی از مسائل رو از روش اسوپی حل کنه؛ شایان هم خیلی مسلط حلش کرد و با غرور نشست روی نیمکتش و مورد تشویق معلم هم قرار گرفت. خوشحال بودیم که شایان داره توی درساش پیشرفت میکنه، اما شایان دیگه بیخیال روش اسوپی نشد: همه مسائل و درسای بعدی رو میخواست با روش اسوپی حل کنه و حتا مسائلِ درسای دیگه مثل شیمیو هندسه رو هم یه جوری به راهحل اسوپی مرتبط میکرد؛ هر وقت یه معلمییه سؤال از کل کلاس میپرسید، شایان بدون معطلی دستش رو میبرد بالا: «آقا نمیشه از روش اسوپه حلش کرد؟» و بعد از شنیدن خنده بچهها زیر لب غُر میزد: «ای بابا... ینی اسوپه فقط به درد همون یه درس میخورد؟»
صد و بیست و دوم ـ [جواد،] ملی و راههای نرفته بازدید : 4178
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 22:01