بعد اومدم یه طور دیگه به ماجرا نگا کردم: من که شبا نمیخوابم و دیگه کنار اومدم با این وضعیت، باید یه کارایی بکنم که فقط اونایی که شبا بیدارن میتونن انجام بدن. یکی از ایدههام این بود که راه بیفتم توی شهر و از زندگی شبانه مردم یه مستندی فیلمیچیزی بسازم. خودم البته تو خونه موندن رو به هر چیزی ترجیح میدم، مگه این که دعوت شم به یه مهمونی شبانه و غیرخونوادگی، تا اگه بشه یه چند ساعتی همه چی رو فراموش کنم و از خودم فاصله بگیرم، که معمولن هم نمیشه.
اسرائیل کے تحفظ کا بہانہ اور امام خامنہ ای کا تجزیہیه نوافن چهارصد خوردم، یه زاناکس، یه لیوان شیر و چند قاشق مربای توتفرنگی، پس خیلی فرصت فکر کردن و نوشتن ندارم. کاش همه آدما مثل تبلیغات تلویزیونی عاشق همدیگه بودن و همیشه در حال بگوبخند و خوشگذرونی و ولخرجی و مثبتاندیشی، اما بچههای مردم دارن مواد میگیرن از این آقا احمدپور تو محله ما؛ مأمورا داداشِشو سر همین مواد کشتن وقتی ما کوچیکتر بودیم؛ مامانش تا همین قبل از کرونا برمیداشت این پیرزنمسجدیای بیکارو میبرد تورِ قمجمکرانکاشان، حالا کاری با اون ندارم فعلن، خودش جنس جاساز میکنه تو درختای محله برا مشتریاش، چن تا شبهانسانِ سیبیلازبناگوشدررفته رو هم میذاره به عنوان بپای جنس تا مشتری بیاد برشداره بره، انگار که دارن میوهای چیزی از درخت میچینن؛ بعدم که مصرف میکنه و فیلم ازش میگیرن، وایرال میشه تو اینترنت که «معتادانمیگیرن» و یه جماعتی بهش میخندن؛ به آگاهی که زنگ میزنیم بیشتر درباره خود ماها سؤال میکنه تا از احمدپور. هر وقت حرفش میشه به شهرام میگم نمیدونم پول خوشبختی میاره یا نه، اما آدمایی مثل احمدپور اگه بلد بودن عین آدم پول دربیارن شاید این طوری بقیه رو بدبخت نمیکردن؛ شهرام میگه یه روز از زندگیم مونده باشه میرم دو تا قمه میزنم به گردنش و فرار: «فقط یه طوری باید مطمئن شم مرده وگرنه تا آخر عمرم باید فرار کنم...»
داستان کوتاه - دیوانهفریبا مثل همیشه و حتا بیشتر از همیشه آرایش کرده، شلوارِ مشکی چسبون پوشیده و بلوز مشکی؛ به نظرم همیشه یه طوری لباس میپوشه که بعد از مهمونی همه دربارهش صحبت کنن. توی مهمونیا وقتی میبینم چند نفر لباس یکرنگ پوشیدن، همیشه شک میکنم که برای این که بیشتر به چشم بیان از قبل با همدیگه هماهنگ کردن یه رنگ خاص بپوشن، اما توی این مهمونی بیشتریا مشکی پوشیدن. البته همیشه برای من نشونه خوبیه وقتی میزبان لباس تیره پوشیده، چون این طوری احتمالن قرار نیست چراغها خاموش بشه و مراسم رقصی هم در کار نیست. فرزان هست، حسام هم اگه بود الان اون پیرهن مشکی براقه رو پوشیده بود و داشت با فرزان درباره موج دوم کروناویروس صحبت میکرد. همیشه از حسام خوشم میومده؛ حسام کمتر صحبت میکنه، به سختی میشه ازش بیشتر از دو تا جمله پشتسرهم بشنوی، اما بعضی وقتا حرفای بامزه میزنه و به بقیه تیکه میپرونه؛ چون سیبیل میذاره و هیکل درشتی داره ممکنه در برخورد اول آدم خشن و سرسنگینی به نظر برسه، اما مثل یه غول مهربون به اطرافیانش کمک میکنه؛ موهای فرفری مشکی داره که تکوتوک سفید شده؛ دائم دستش توی موهاشه؛ اول موهاشو دور انگشتش میپیچه و بعد، انگار که بخواد یه چیزی از بینشون بیرون بکشه، آروم دستشو بیرون میاره و باز همین الگو رو تکرار میکنه؛ با این که مستأجره و ماشین نداره، اما اون طوری که من میبینم به اطرافیانش خیلی بیشتر از خیلی از آدمای دیگه کمک میرسونه و همین مهمونیای شلوغش تأیید کننده این حرف منه؛ اصالتن جنوبیه، آدم ساده و بادلوجُربُزهایه و خیلی هم آچاربهدسته؛ مطمئنم اگه امکانات و فرصتشو داشت صفر تا صد یه خونه رو میتونست با دستای خودش بسازه؛ ریز و درشت، همه کارای فنی یه خونه رو بلده. همیشه از حسام خوشم میومده، چون خودم آدم آچاربهدستی نیستم. من بیشتر قلمبهدستم: روزا کد میزنم و سایت مینویسم، شبا داستانای جفنگ مینویسم و طرحای دریوری میزنم؛ اما حسام در اصل چتربازه. به چند تا قاب عکسی که از حسام روی دیوار آویزونه نگاه میکنم: توی یکی از عکسا داره با یه چتر بنفش فرود میاد و چیز زیادی از چهرهش مشخص نیست؛ در کل بهش میخوره چهارپنج سال از من بزرگتر باشه، اما دوسه سال از من کوچیکتره و یه بچه چهار ساله داره؛ زنش، یعنی فریبا، شب تولد چهارسالگیِ پسرشون، تلفنی بهم توضیح داد که میخوان فرزان و رفقا رو دعوت کنن و یه مهمونی کوچیکی راه بندازن؛ خندیدم و بهش گفتم برای کسی که شبا خوابش نمیبره چی بهتر از یه مهمونی شبانه؟ بعد قطع کردم و به خودم فحش دادم: نگاه کن اوضاع رو... شوهرِ فریبا توی مانورهای نظامیبا چتر از هلیکوپتر میپره پایین، من سادهترین کار این دنیا که خوابیدن باشه هم نمیتونم درست انجام بدم.... فرزان هم برادر دوقلوی فریباس که من فقط چندبار تو همین مهمونیا دیدمش؛ شخصن خیلی نمیشناسمش، اما حسام زیاد ازش تعریف میکنه. بامزهترین چیزی که درباره فرزان شنیدم این بود که قدیمترا وقتی با فریبا، خونه پیش مامانباباشون زندگی میکردن، با فریبا هماهنگ میکرده و دوستدخترشو با خیال راحت میاورده توی خونه، چون فریبا دختره رو به عنوان دوست یا همکلاسی خودش به مامانباباشون معرفی میکرده.
استفاده از دستبند الکترونیک برای بور گذاری مدنیتایلر داردن: فقط وقتی همه چیزمونو از دست داده باشیم، آزادیم که هر کاری دوست داریم بکنیم.
چند بار پشت سر هم پلک میزنم و به طبقههای کتابخونه نگاه میکنم. هر چیزی که روی قفسهها هست چپوراست میشه... مثل زلزله، اما یه خرده نرمتر و آرومتر. مثل اون دفعه که سنگینترین کتابی که رو قفسهها بود رو ورداشتم، محکم کوبیدم تو صورتم و نگاه کردم که چطوری قطرههای خون از دماغم روی جلد کتاب میریزن: «طراحان چگونه میاندیشند؟ برایان لاسون» چشمام پر از اشکه و میسوزه. ژلوفن مصرف میکنم، چون سه روزه که سردردم خوب نمیشه.... یه تابستونی بود که بچهدبستانی بودم، هیچ مسئولیتی توی زندگی نداشتم و هنوز داداشم به دنیا نیومده بود. بابام یه قفلی عجیب زده بود: فقط در صورتی اجازه داشتم با بچهها برم دوچرخهسواری که هر روز یه نقاشی از یه چیز واقعی بکشم. وقتی چند بار بچهمحلا اومدن دنبالم و هرچقدر گریه کردم مامان و بابام اجازه ندادن از خونه برم بیرون، فهمیدم قضیه جدیه. هر روز صبح یکیدو ساعت قبل از مامان و بابام از خواب بیدار میشدم و قبل از این که اونا بیدار شن یه چیزی میکشیدم؛ دوست داشتم نقاشی کشیدنو، اما اون موقع فقط میکشیدم که شرش کنده شه؛ بعدها وقتی تو خونه آقای امیری با آبجی و داداشم تو یه اتاق زندگی میکردیم، شبا قبل از خواب، خاطرات روزایی که هنوز به دنیا نیومدهبود رو برای داداشم تعریف میکردم... کلی میخندیدیم؛ چند ساعت طول میکشید که بفهمم دیگه خوابیده و باید ساکت شم.
صد و بیست و ششم ـ رضا رحمانیتا حالا چند باری شده که شب بیرون از خونه خوابیدم؛ عجیبترینش اون شبی بود که رفتم پارک دانشجو: هر چی میگذشت سردتر میشد لعنتی. دهپونزده نفر دیگه مثل من اومده بودن برای خوابیدن که مشخص بود بعضیاشون هر شب میان. کفشامو درآوردم و کنار آبنماهای بزرگ وسطِ پارک، روی یه نیمکت سبز دراز کشیدم؛ تازه داشت چشمام گرم میشد که یکی از همون کارتونخوابای حرفهای اومد بهم گفت که کفشامو بذارم زیر سرم، وگرنه سریع دزدیده میشه. کفشامو گذاشتم زیر سرم، اما دیگه خوابم نبرد.
پاورپوینت بررسی معماری کارهای زاها حدید.از چند هفته پیش که فربد برگشت سوییس هر روز حالم بدتر شد، اما سعی میکنم خیلی ناراحت نباشم که حال بقیه رو خراب نکنم؛ هر روز میرم سلمونیِ باباش اما هیچیبههیچی، میشینیم دریوری میگیم درباره محله و اتفاقای دیگه.
صد و بیست و سوم ـ احسان رضاییدبیرستان که بودیم شایان بچهی شادوشنگولی بود، کاری به کار کسی نداشت و درسش افتضاح بود؛ جاش اون طرفِ کلاس، روی نیمکتِ چسبیده به پنجرهی رو به خیابون بود؛ روزایی که میخواستیم زنگ آخر از مدرسه فرار کنیم، یه بهونهای برای دربونِ مدرسه جور میکردیم (مثل خریدن نونبربری برای معلم فیزیک)، میرفتیم بیرون و زیر اون پنجره منتظر میموندیم تا شایان کیفامونو از پنجره بندازه پایین؛ یه بار باباش اومدهبود مدرسه و از بیشتر معلما خواستهبود که معلم خصوصی شایان بشن؛ اما معلما (که از اوضاع درسی شایان باخبر بودن) هیچ کدومشون نپذیرفتن، به غیر از معلم ریاضیمون؛ چند جلسهای از کلاس خصوصیش نگذشتهبود که همون معلم ریاضی بردش پای تخته و بهش گفت یکی از مسائل رو از روش اسوپی حل کنه؛ شایان هم خیلی مسلط حلش کرد و با غرور نشست روی نیمکتش و مورد تشویق معلم هم قرار گرفت. خوشحال بودیم که شایان داره توی درساش پیشرفت میکنه، اما شایان دیگه بیخیال روش اسوپی نشد: همه مسائل و درسای بعدی رو میخواست با روش اسوپی حل کنه و حتا مسائلِ درسای دیگه مثل شیمیو هندسه رو هم یه جوری به راهحل اسوپی مرتبط میکرد؛ هر وقت یه معلمییه سؤال از کل کلاس میپرسید، شایان بدون معطلی دستش رو میبرد بالا: «آقا نمیشه از روش اسوپه حلش کرد؟» و بعد از شنیدن خنده بچهها زیر لب غُر میزد: «ای بابا... ینی اسوپه فقط به درد همون یه درس میخورد؟»
صد و بیست و دوم ـ [جواد،] ملی و راههای نرفتهتعداد صفحات : 0